بریده‌ای از کتاب A storm of swords: book three of a song of ice and fire اثر George R.R. Martin

محمدحسن

محمدحسن

14 ساعت پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 840

هر روز صبح که بیدار می‌شد می‌توانست حفره‌ای درونش احساس کند. گرسنگی نبود، با این حال گاهی اوقات آن هم بود. یک جای توخالی بود، یک خلأ در جایی که قلبش آنجا قرار داشت. جایی که برادرانش زندگی می‌کردند، و والدینش. سرش هم درد می‌کرد. نه به بدی اوایل، ولی هنوز خیلی درد داشت. به هر حال آریا به آن عادت کرده بود و حداقل ورمش خوابیده بود. ولی حفره‌ی درونش هنوز هم باقی مانده بود. هنگام به خواب رفتن به خودش می‌گفت، حفره هیچوقت خوب نمی‌شه. آریا بعضی صبح‌ها اصلاً نمی‌خواست که بیدار شود. خودش را زیر ردایش مچاله می‌کرد و با فشردن چشمانش روی هم تلاش می‌نمود دوباره به خواب رود. فقط اگر تازی او را تنها می‌گذاشت تمام روز و شب می‌خوابید. و خواب می‌دید. خواب دیدن بهترین قسمتش بود.

هر روز صبح که بیدار می‌شد می‌توانست حفره‌ای درونش احساس کند. گرسنگی نبود، با این حال گاهی اوقات آن هم بود. یک جای توخالی بود، یک خلأ در جایی که قلبش آنجا قرار داشت. جایی که برادرانش زندگی می‌کردند، و والدینش. سرش هم درد می‌کرد. نه به بدی اوایل، ولی هنوز خیلی درد داشت. به هر حال آریا به آن عادت کرده بود و حداقل ورمش خوابیده بود. ولی حفره‌ی درونش هنوز هم باقی مانده بود. هنگام به خواب رفتن به خودش می‌گفت، حفره هیچوقت خوب نمی‌شه. آریا بعضی صبح‌ها اصلاً نمی‌خواست که بیدار شود. خودش را زیر ردایش مچاله می‌کرد و با فشردن چشمانش روی هم تلاش می‌نمود دوباره به خواب رود. فقط اگر تازی او را تنها می‌گذاشت تمام روز و شب می‌خوابید. و خواب می‌دید. خواب دیدن بهترین قسمتش بود.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.