بریدهای از کتاب با اجازه بزرگ ترها بله!: خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا اثر مسعود دهقانی پیشه
1403/12/7
صفحۀ 168
من همیشه مینوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک "جبلعامل"، صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد؛ مصطفی این "دست" بود. وقتی او آمد، انگار سلمان آمد؛ "سلمان منا اهل البیت." او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگیها بکشد بیرون. قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم، زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش.
من همیشه مینوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک "جبلعامل"، صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد؛ مصطفی این "دست" بود. وقتی او آمد، انگار سلمان آمد؛ "سلمان منا اهل البیت." او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگیها بکشد بیرون. قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم، زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش.
خادم کتاب
1403/12/7
0