بریدهای از کتاب نووه چنتو (تک گویی) اثر الساندرو باریکو
1402/11/16
صفحۀ 55
آدم خوش شانس که میگویند یعنی همین. خوب، یک روز او بار و بندیلش را برداشته بود و پیاده راه افتاده بود تا همه انگلستان را طی کند و به لندن برسد. اما چون زیاد اهل سفر نبود، یکباره دیده بود که به دهکده کوچک و بینام و نشانی رسیده است، از آن جاهایی که اگر چند قدم دیگر برداری، بعد از اینکه یکی دو بار پیچیدی، بالاخره آن طرف تپه یکباره چشمت به دریا میافتد. او به عمرش دریا را ندیده بود. همان جا مثل صاعقه زدهها شده بود. به قول خودش، همین نجاتش داده بود. می گفت: « مثل یک غرش عظیم است که هیچ وقت قطع نمیشود، و با فریادش میگوید: بی غیرتها، زندگی خیلی بزرگ است، بالاخره میخواهید بفهمید یا نه؟ خیلی بزرگ.»
آدم خوش شانس که میگویند یعنی همین. خوب، یک روز او بار و بندیلش را برداشته بود و پیاده راه افتاده بود تا همه انگلستان را طی کند و به لندن برسد. اما چون زیاد اهل سفر نبود، یکباره دیده بود که به دهکده کوچک و بینام و نشانی رسیده است، از آن جاهایی که اگر چند قدم دیگر برداری، بعد از اینکه یکی دو بار پیچیدی، بالاخره آن طرف تپه یکباره چشمت به دریا میافتد. او به عمرش دریا را ندیده بود. همان جا مثل صاعقه زدهها شده بود. به قول خودش، همین نجاتش داده بود. می گفت: « مثل یک غرش عظیم است که هیچ وقت قطع نمیشود، و با فریادش میگوید: بی غیرتها، زندگی خیلی بزرگ است، بالاخره میخواهید بفهمید یا نه؟ خیلی بزرگ.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.