بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
3 روز پیش
صفحۀ 196
«میترسم.» «از من؟» «نه.از عشق.» «مرد که نباید بترسد.» «برای خودم نه،برای تو.» «غصه مرا نخور.» «یکباره میبینی چیزی مثل سایه همه زندگی ات را میگیرد.» «خوب بگیرد.» «رسوای عالم میشوی.انگشت نما.نمیترسی؟» «هرگز.» «خیلی چیزهارا از دست میدهی.» «به جهنم.» «باز هم فکر کن،شاید زندگی ات را بیشتر دوست داشته باشی.» «فکر هایم را کرده ام.»
«میترسم.» «از من؟» «نه.از عشق.» «مرد که نباید بترسد.» «برای خودم نه،برای تو.» «غصه مرا نخور.» «یکباره میبینی چیزی مثل سایه همه زندگی ات را میگیرد.» «خوب بگیرد.» «رسوای عالم میشوی.انگشت نما.نمیترسی؟» «هرگز.» «خیلی چیزهارا از دست میدهی.» «به جهنم.» «باز هم فکر کن،شاید زندگی ات را بیشتر دوست داشته باشی.» «فکر هایم را کرده ام.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.