بریدۀ کتاب
1402/4/23
4.6
18
صفحۀ 93
هنگامی که میخ غلش را بر پشت گردن ژان والژان، با ضربات سخت چکش پرچین میکردند، میگریست، اشکها خفهاش میکردند، از حرف زدن بازش میداشتند و او فقط گاه به گاه موفق میشد بگوید:"من در فاورول درخت تراش کن بودم". سپس هق هق کنان، دست راستش را بلند میکرد و متدرجا هفت دفعه، مثل آن که هفت سر نامساوی را پیاپی لمس میکند، فرود می آورد و از این حرکت حدس زده میشد که کاری که کرده هرچه بوده برای پوشاندن و غذا دادن به هفت بچه ی کوچک بوده است.
هنگامی که میخ غلش را بر پشت گردن ژان والژان، با ضربات سخت چکش پرچین میکردند، میگریست، اشکها خفهاش میکردند، از حرف زدن بازش میداشتند و او فقط گاه به گاه موفق میشد بگوید:"من در فاورول درخت تراش کن بودم". سپس هق هق کنان، دست راستش را بلند میکرد و متدرجا هفت دفعه، مثل آن که هفت سر نامساوی را پیاپی لمس میکند، فرود می آورد و از این حرکت حدس زده میشد که کاری که کرده هرچه بوده برای پوشاندن و غذا دادن به هفت بچه ی کوچک بوده است.
4
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.