بریدۀ کتاب

بینوایان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 93

هنگامی که میخ غلش را بر پشت گردن ژان والژان، با ضربات سخت چکش پرچین می‌کردند، می‌گریست، اشک‌ها خفه‌اش می‌کردند، از حرف زدن بازش می‌داشتند و او فقط گاه به گاه موفق میشد بگوید:"من در فاورول درخت تراش کن بودم". سپس هق هق کنان، دست راستش را بلند می‌کرد و متدرجا هفت دفعه، مثل آن که هفت سر نامساوی را پیاپی لمس میکند، فرود می آورد و از این حرکت حدس زده میشد که کاری که کرده هرچه بوده برای پوشاندن و غذا دادن به هفت بچه ی کوچک بوده است.

هنگامی که میخ غلش را بر پشت گردن ژان والژان، با ضربات سخت چکش پرچین می‌کردند، می‌گریست، اشک‌ها خفه‌اش می‌کردند، از حرف زدن بازش می‌داشتند و او فقط گاه به گاه موفق میشد بگوید:"من در فاورول درخت تراش کن بودم". سپس هق هق کنان، دست راستش را بلند می‌کرد و متدرجا هفت دفعه، مثل آن که هفت سر نامساوی را پیاپی لمس میکند، فرود می آورد و از این حرکت حدس زده میشد که کاری که کرده هرچه بوده برای پوشاندن و غذا دادن به هفت بچه ی کوچک بوده است.

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.