بریده‌ای از کتاب انگار لال شده بودم: یک مردم نگاری از کودکان کارگر افغانستانی در تهران اثر سپیده سالاروند

پارمیدا

پارمیدا

دیروز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 135

چهارشنبه جلوی تمام «ایسوزو»ها را گرفته بودند و از هر دستگاهی حدوداً شش، هفت نفر آدم بزرگسال را دستگیر و همه را سریع رد مرز کرده بودند. برادر بزرگتر انور که دقیقاً یک ماه بود به تهران رسیده بود هم آن روز رد مرز شد (و کمتر از یک ماه بعد دوباره داشت در گود کار می‌کرد). چو افتاده بود که چون بمب ترکیده می‌خواهند همه افغانستانی‌ها را رد مرز کنند. ترس و نگرانی کار را به جایی رسانده بود که آقا نادر ناگهان آمد کنار من ایستاد و پرسید: «چرا ما رو می‌گیرید؟» و من را عاجز برجا گذاشت. باورم نمی‌شد با مأمورین امنیتی در یک مای مشترک تعریف شوم. جواب دادم که «ما» آنها را نمی‌گیریم و بی‌قدرت تر از آنی هستیم که فکر می‌کنند.

چهارشنبه جلوی تمام «ایسوزو»ها را گرفته بودند و از هر دستگاهی حدوداً شش، هفت نفر آدم بزرگسال را دستگیر و همه را سریع رد مرز کرده بودند. برادر بزرگتر انور که دقیقاً یک ماه بود به تهران رسیده بود هم آن روز رد مرز شد (و کمتر از یک ماه بعد دوباره داشت در گود کار می‌کرد). چو افتاده بود که چون بمب ترکیده می‌خواهند همه افغانستانی‌ها را رد مرز کنند. ترس و نگرانی کار را به جایی رسانده بود که آقا نادر ناگهان آمد کنار من ایستاد و پرسید: «چرا ما رو می‌گیرید؟» و من را عاجز برجا گذاشت. باورم نمی‌شد با مأمورین امنیتی در یک مای مشترک تعریف شوم. جواب دادم که «ما» آنها را نمی‌گیریم و بی‌قدرت تر از آنی هستیم که فکر می‌کنند.

106

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.