بریدهای از کتاب تاکسی سواری اثر سروش صحت
1403/5/3
3.2
39
صفحۀ 17
بی حوصله پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۱ جلو نشسته بودم تاکسی مسافر دیگری نداشت. هوا گرم بود و ترافیک سنگین راننده حرف نمیزد و فقط روبه رو را نگاه میکرد به راننده گفتم میشه کولر ماشین تون رو روشن کنید؟ راننده گفت «گاز نداره دوباره سکوت شد به راننده گفتم ضبط هم ندارید؟ راننده گفت نه.» میخواستم سر صحبت را باز کنم گفتم یه چیزی ازتون بپرسم؟» راننده گفت «نه» گفتم شما چه قدر تلخید راننده نگاهم کرد. مردی بود حدوداً شصت ساله با صورتی آفتاب سوخته و دستانی آفتاب سوخته تر که پیشانی بلندش عرق کرده بود چشمهایش مشکی بود و زیر چشمهایش یف کرده بود دماغش شکسته بود و چانه اش چال بزرگی داشت راننده گفت چی میگی بچه؟» گفتم «هیچی... ببخشید.» و دیگر حرفی .نزدم فقط زیر چشمی نگاهش کردم و فکر کردم لابد با زنش دعوایش شده شاید هم اصلاً زن ،نداشت شاید هیچ کس را نداشت شاید هم مردی بود حدوداً شصت ساله آفتاب سوخته و عرق کرده با چشم های مشکی و پف کرده و دماغی شکسته و چانه ای چالدار که آن روز بدون هیچ دلیلی بی حوصله بود... بدون هیچ دلیلی
بی حوصله پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۱ جلو نشسته بودم تاکسی مسافر دیگری نداشت. هوا گرم بود و ترافیک سنگین راننده حرف نمیزد و فقط روبه رو را نگاه میکرد به راننده گفتم میشه کولر ماشین تون رو روشن کنید؟ راننده گفت «گاز نداره دوباره سکوت شد به راننده گفتم ضبط هم ندارید؟ راننده گفت نه.» میخواستم سر صحبت را باز کنم گفتم یه چیزی ازتون بپرسم؟» راننده گفت «نه» گفتم شما چه قدر تلخید راننده نگاهم کرد. مردی بود حدوداً شصت ساله با صورتی آفتاب سوخته و دستانی آفتاب سوخته تر که پیشانی بلندش عرق کرده بود چشمهایش مشکی بود و زیر چشمهایش یف کرده بود دماغش شکسته بود و چانه اش چال بزرگی داشت راننده گفت چی میگی بچه؟» گفتم «هیچی... ببخشید.» و دیگر حرفی .نزدم فقط زیر چشمی نگاهش کردم و فکر کردم لابد با زنش دعوایش شده شاید هم اصلاً زن ،نداشت شاید هیچ کس را نداشت شاید هم مردی بود حدوداً شصت ساله آفتاب سوخته و عرق کرده با چشم های مشکی و پف کرده و دماغی شکسته و چانه ای چالدار که آن روز بدون هیچ دلیلی بی حوصله بود... بدون هیچ دلیلی
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.