بریده‌ای از کتاب وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی

وداع با اسلحه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

آخرهای تابستان آن سال، ما در خانه ای در یک دهکده زندگی می کردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه، ریگ ها و پاره سنگ ها زیر آفتاب، خشک و سفید بودند. آب شفاف بود و نرم حرکت می کرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود، رنگ آبی داشت. نظامی ها از کنار رودخانه در جاده می گذشتند و گرد و خاکی که بلند می کردند، روی برگ های درخت ها می نشست. تنه درخت ها هم گرد و خاکی بود و آن سال برگ ها زود شروع به ریختن کرد و ما می دیدیم که قشون در طول جاده حرکت می کرد و گرد و خاک بر می خواست و برگ ها با وزش نسیم می ریخت و سربازها می رفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جا می ماند و فقط برگ روی جاده به چشم می خورد...

آخرهای تابستان آن سال، ما در خانه ای در یک دهکده زندگی می کردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه، ریگ ها و پاره سنگ ها زیر آفتاب، خشک و سفید بودند. آب شفاف بود و نرم حرکت می کرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود، رنگ آبی داشت. نظامی ها از کنار رودخانه در جاده می گذشتند و گرد و خاکی که بلند می کردند، روی برگ های درخت ها می نشست. تنه درخت ها هم گرد و خاکی بود و آن سال برگ ها زود شروع به ریختن کرد و ما می دیدیم که قشون در طول جاده حرکت می کرد و گرد و خاک بر می خواست و برگ ها با وزش نسیم می ریخت و سربازها می رفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جا می ماند و فقط برگ روی جاده به چشم می خورد...

254

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.