بریدهای از کتاب عزیز خانوم: طرحی از یک زندگی به روایت کبری حسین زاده حلاج مادر شهیدان: محسن، جواد، علی اصغر و محمدرضا درویش اثر منیره زین العابدینی رنانی
1403/7/20
صفحۀ 63
با جواد صحبت میکردم که قانعش کنم تا چهلم محسن بماند و جبهه نرود. گفتم جواد مادرت داغ دیده، پدرت قلبش ناراحته، تو بمون که مرحم دل پدر و مادرت باشی. جواد آدم آرام و متینی بود. وقتی دید حرف از ماندن میزنم و مخالف جبهه رفتن او هستم، داد زد سر من و به پارچه نوشته ای که در خیابان نصب شده بود اشاره کرد و گفت:«مگه این رو نخوندی؟ امام گفته الان حضور در جبهه ها از نماز یومیه واجب تره. توی این شرایط تو به من میگی بمونم اینجا و نرم جبهه؟ محمد میفهمی چی داری میگی؟»
با جواد صحبت میکردم که قانعش کنم تا چهلم محسن بماند و جبهه نرود. گفتم جواد مادرت داغ دیده، پدرت قلبش ناراحته، تو بمون که مرحم دل پدر و مادرت باشی. جواد آدم آرام و متینی بود. وقتی دید حرف از ماندن میزنم و مخالف جبهه رفتن او هستم، داد زد سر من و به پارچه نوشته ای که در خیابان نصب شده بود اشاره کرد و گفت:«مگه این رو نخوندی؟ امام گفته الان حضور در جبهه ها از نماز یومیه واجب تره. توی این شرایط تو به من میگی بمونم اینجا و نرم جبهه؟ محمد میفهمی چی داری میگی؟»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.