بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 88

ما انسانها موجودات غریبی هستیم، کی‌یر. ته دلمان خیال میکنیم مردنی نیستیم. قرار نیست بمیریم. بقیه می‌میرند ولی ما نه. آدم می‌رود جنگ، می‌بیند تمام رفقای دور و برش کشته شده‌اند، ولی باز باورش نمی‌شود که خودش هم بمیرد. با خودش می‌گوید: نه، من فرق دارم. اینهایی که بیماری لاعلاجی گرفته‌اند و مرگ خرّشان را چسبیده، باز تا آخرین لحظه باورشان نمی‌شود که قرار است بمیرند. خودشان را گول می‌زنند. آدم اینجوری است دیگر. نوبت مرگ خودش که می‌رسد از دیدن بدیهی‌ترین چیزها ناتوان است.

ما انسانها موجودات غریبی هستیم، کی‌یر. ته دلمان خیال میکنیم مردنی نیستیم. قرار نیست بمیریم. بقیه می‌میرند ولی ما نه. آدم می‌رود جنگ، می‌بیند تمام رفقای دور و برش کشته شده‌اند، ولی باز باورش نمی‌شود که خودش هم بمیرد. با خودش می‌گوید: نه، من فرق دارم. اینهایی که بیماری لاعلاجی گرفته‌اند و مرگ خرّشان را چسبیده، باز تا آخرین لحظه باورشان نمی‌شود که قرار است بمیرند. خودشان را گول می‌زنند. آدم اینجوری است دیگر. نوبت مرگ خودش که می‌رسد از دیدن بدیهی‌ترین چیزها ناتوان است.

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.