بریده‌ای از کتاب نبودن اثر مهدی زارع

بریدۀ کتاب

صفحۀ 155

خاله‌ای را که کتاب می‌خواند پشت تک تک جملات نامه می‌بینم که عینکش را برداشته و به پشتی‌اش تکیه داده و نگاه می‌کند.می‌گوید تو هم اگر دلت نمی‌خواهد بیایی مهم نیست. نمی‌خواهی کنارم باشی؛ ایرادی ندارد دلخور نمی‌شوم. فقط یادت نرود که جهان مثل قصه نیست که بشود یک روز از جایی بروی و هیچ وقت برنگردی.

خاله‌ای را که کتاب می‌خواند پشت تک تک جملات نامه می‌بینم که عینکش را برداشته و به پشتی‌اش تکیه داده و نگاه می‌کند.می‌گوید تو هم اگر دلت نمی‌خواهد بیایی مهم نیست. نمی‌خواهی کنارم باشی؛ ایرادی ندارد دلخور نمی‌شوم. فقط یادت نرود که جهان مثل قصه نیست که بشود یک روز از جایی بروی و هیچ وقت برنگردی.

4

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.