بریدهای از کتاب قصه ننه علی اثر مرتضی اسدی
1403/10/22
صفحۀ 179
گفتم: «زهرا! کفشت رو از پا در بیار که به وادی مقدسی قدم گذاشتی.» با پای برهنه، آهسته به سمت تابوت علی قدم برداشتم. چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: «علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر.» دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم: «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونهم خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟َ! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!»
گفتم: «زهرا! کفشت رو از پا در بیار که به وادی مقدسی قدم گذاشتی.» با پای برهنه، آهسته به سمت تابوت علی قدم برداشتم. چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: «علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر.» دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم: «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونهم خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟َ! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.