بریده‌ای از کتاب حجت خدا اثر حسام خلیلی

سیدعلی

سیدعلی

2 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 75

با محسن رفتیم تشییع جنازه شهید علیرضا نوری. وسط مراسم تشییع، محسن بهم پیامک داد: «زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم.» جواب دادم: «محسن از این حرف‌ها نزن. قلبم داره آتیش می‌گیره.» آخر شب محسن برگشت. وقتی آمد حال عجیبی داشت. بهم گفت: «زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگر بخواهیم بمیریم، به زور ۱۰ نفر میان زیر تابوتمون رو می‌گیرن، اما امروز دیدی مردم چه جور خودشون رو برای شهید نوری می‌کشتن؟» آن شب تا صبح یک بند حرف از شهادت می‌زد و گریه می‌کرد. گفت: «زهرا اگر شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!» بهش گفتم: «محسن اگه شهید بشی من تابوتت رو ببینم دق می‌کنم. من دوریت رو برای یه لحظه هم نمی‌تونم تحمل کنم.» گفت: «می‌تونی خانمم.» بعد نگاهی توی چشمانم کرد و گفت: «حالا ببین اصلاً پیکری میاد یا نه!»

با محسن رفتیم تشییع جنازه شهید علیرضا نوری. وسط مراسم تشییع، محسن بهم پیامک داد: «زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم.» جواب دادم: «محسن از این حرف‌ها نزن. قلبم داره آتیش می‌گیره.» آخر شب محسن برگشت. وقتی آمد حال عجیبی داشت. بهم گفت: «زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگر بخواهیم بمیریم، به زور ۱۰ نفر میان زیر تابوتمون رو می‌گیرن، اما امروز دیدی مردم چه جور خودشون رو برای شهید نوری می‌کشتن؟» آن شب تا صبح یک بند حرف از شهادت می‌زد و گریه می‌کرد. گفت: «زهرا اگر شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!» بهش گفتم: «محسن اگه شهید بشی من تابوتت رو ببینم دق می‌کنم. من دوریت رو برای یه لحظه هم نمی‌تونم تحمل کنم.» گفت: «می‌تونی خانمم.» بعد نگاهی توی چشمانم کرد و گفت: «حالا ببین اصلاً پیکری میاد یا نه!»

12

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.