بریده‌ای از کتاب من و آقای همسایه اثر علیرضا متولی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 36

آن شب خواب بازیگوش شده بود و هی دوروبرم می‌پلکید؛ولی من را با خودش نمی‌برد.فکر های شیرینی دست به دست خواب داده بودند و هر دو بازیگوشی می‌کردنند و نمی‌گذاشتند به خوشیِ تاریکِ خوابی آرام فروبروم.

آن شب خواب بازیگوش شده بود و هی دوروبرم می‌پلکید؛ولی من را با خودش نمی‌برد.فکر های شیرینی دست به دست خواب داده بودند و هر دو بازیگوشی می‌کردنند و نمی‌گذاشتند به خوشیِ تاریکِ خوابی آرام فروبروم.

41

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.