بریدهای از کتاب بادام اثر وون پیونگ سون
1404/1/29
صفحۀ 30
کتابها مرا به جاهایی میبردند که در هیچ موقعیت دیگری نمیتوانستم به آنجا بروم، اعترافات افرادی را به من به اشتراک میگذاشتند که تا حالا ندیده بودمشان، و در مورد زندگیهایی بودند که هرگز شاهد آنها نبودم. احساساتی که من هیچ وقت قادر به درکشان نبودم و حوادثی که هیچگاه تجربهشان نکرده بودم، همگی در این کتابها یافت میشدند. ذات کتاب از پایه و اساس، با نمایشهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی متفاوت است. دنیای فیلمهای سینمایی، سریالهای آبکی و کارتونها به قدری دقیق بود که هیچ جای خالی نداشت که من آن را پر کنم. مثلاً در اقتباس سینمایی از کتابی که چنین توصیف شده بود: « یک بانوی موطلایی پاهایش را روی هم انداخته بود روی کوسنی قهوهای رنگ در خانهاش که به شکل شش ضلعی بود نشسته بود»، تمام چیزها به تصمیم سازندگان ساخته میشد، از رنگ پوست و حالات صورت گرفته تا حتی اندازه ناخن. هیچ چیز برای من باقی نمیماند که بخواهم تغییری بدهم. اما کتابها فرق داشتند. آنها جاهای خالی زیادی داشتند. جاهای خالی میان کلمات و حتی بین سطرها. میتوانستم خودم را درون داستان بچپانم، آنجا بایستم، راه بروم و افکارم را خط بزنم. اصلاً اگر معنی کلمات را هم نمیدانستم، مهم نبود. ورق زدن صفحات نیمی از جبهه نبرد بود.
کتابها مرا به جاهایی میبردند که در هیچ موقعیت دیگری نمیتوانستم به آنجا بروم، اعترافات افرادی را به من به اشتراک میگذاشتند که تا حالا ندیده بودمشان، و در مورد زندگیهایی بودند که هرگز شاهد آنها نبودم. احساساتی که من هیچ وقت قادر به درکشان نبودم و حوادثی که هیچگاه تجربهشان نکرده بودم، همگی در این کتابها یافت میشدند. ذات کتاب از پایه و اساس، با نمایشهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی متفاوت است. دنیای فیلمهای سینمایی، سریالهای آبکی و کارتونها به قدری دقیق بود که هیچ جای خالی نداشت که من آن را پر کنم. مثلاً در اقتباس سینمایی از کتابی که چنین توصیف شده بود: « یک بانوی موطلایی پاهایش را روی هم انداخته بود روی کوسنی قهوهای رنگ در خانهاش که به شکل شش ضلعی بود نشسته بود»، تمام چیزها به تصمیم سازندگان ساخته میشد، از رنگ پوست و حالات صورت گرفته تا حتی اندازه ناخن. هیچ چیز برای من باقی نمیماند که بخواهم تغییری بدهم. اما کتابها فرق داشتند. آنها جاهای خالی زیادی داشتند. جاهای خالی میان کلمات و حتی بین سطرها. میتوانستم خودم را درون داستان بچپانم، آنجا بایستم، راه بروم و افکارم را خط بزنم. اصلاً اگر معنی کلمات را هم نمیدانستم، مهم نبود. ورق زدن صفحات نیمی از جبهه نبرد بود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.