بریدۀ کتاب
1402/12/28
4.2
21
صفحۀ 197
ته دلم میدانستم که زندگی، یعنی لذت سادهی دست به دست کردن توپ قرمز، تماشای خرامیدن گوزنی در فضای باز. باید دست از مقصر دانستن خودم بابت تمام آسیبها و اتفاقات مخرب برمیداشتم، مثل همچنان عصبانی بودن از دست پدر و مادرم، از آن همه سال بدون همراه بودن، از کافی نبودن، از ترسیدن از تعهد به خاطر وحشت از آخر و عاقبت تعهد.
ته دلم میدانستم که زندگی، یعنی لذت سادهی دست به دست کردن توپ قرمز، تماشای خرامیدن گوزنی در فضای باز. باید دست از مقصر دانستن خودم بابت تمام آسیبها و اتفاقات مخرب برمیداشتم، مثل همچنان عصبانی بودن از دست پدر و مادرم، از آن همه سال بدون همراه بودن، از کافی نبودن، از ترسیدن از تعهد به خاطر وحشت از آخر و عاقبت تعهد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.