بریدهای از کتاب شهر غایب اثر ریکاردو پیگلیا
1403/8/25
صفحۀ 174
«وقتی النا مُرد، دوست ماسدونیو، راجزاروف، کنارش بود و کل روز رو باهاش موند. ماسدونیو با حرکات سنگین و ماخولیاییِ یه ربات قدم برمیداشت، وزن آهن توی روحش و نبود النا داغی روی سینهاش بود. روی یه کاناپه دراز کشیده بود و راجزاروف بیپروا سعی داشت کمی سر حالش کنه. ماسدونیو بی هیچ حرفی با دقت به ماجرای دلاوریهای آنارشیستیِ اون گوش میداد. اما یکهو، وقتی که راجزاروف مکث کرد تا استراحتی به خودش بده و یه کم برندی بخوره، ماسدونیو، با صدایی که بهخاطرِ چند ساعت حرف نزدن گرفته بود، گفت: «”یه بار یه ژنرال اتریشی به پدرم گفت: «بعد مرگم همیشه به تو فکر میکنم». برای من فکر کردن به النا چیز عجیبی نیست، اما حالا که اون مرده، چیزی که عمیقاً غمگینم میکنه اینه که اون به من فکر کنه.“
«وقتی النا مُرد، دوست ماسدونیو، راجزاروف، کنارش بود و کل روز رو باهاش موند. ماسدونیو با حرکات سنگین و ماخولیاییِ یه ربات قدم برمیداشت، وزن آهن توی روحش و نبود النا داغی روی سینهاش بود. روی یه کاناپه دراز کشیده بود و راجزاروف بیپروا سعی داشت کمی سر حالش کنه. ماسدونیو بی هیچ حرفی با دقت به ماجرای دلاوریهای آنارشیستیِ اون گوش میداد. اما یکهو، وقتی که راجزاروف مکث کرد تا استراحتی به خودش بده و یه کم برندی بخوره، ماسدونیو، با صدایی که بهخاطرِ چند ساعت حرف نزدن گرفته بود، گفت: «”یه بار یه ژنرال اتریشی به پدرم گفت: «بعد مرگم همیشه به تو فکر میکنم». برای من فکر کردن به النا چیز عجیبی نیست، اما حالا که اون مرده، چیزی که عمیقاً غمگینم میکنه اینه که اون به من فکر کنه.“
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.