بریدۀ کتاب

Saina

1403/5/6

ملکه سایه ها (بخش دوم)
بریدۀ کتاب

صفحۀ 379

منان پرسید:«چطوریه...عشق چطوریه؟» استرین گفت:«مثل اینه که هر روز یه کوچولو بمیری و در عین حال زنده هم باشی.وجد و شعفی اون قدر کامل که تقریبا دردناکه.من رو نابود و متلاشی کرد و دوباره از نو ساخت و به این خاطر از عشق نفرت داشتم،اما میدونستم راه فراری ازش نیست و تا ابد من و تغییر میده.اون ساحره کوچولو...عاشق اون هم بودم.جوری عاشقش بودم که نمیتونم توضیح بدم،مگر اینکه بگم قدرتمندترین احساسی بود که در تمام زندگی داشتم.قوی تر از خشم،شهوت یا جادو!»

منان پرسید:«چطوریه...عشق چطوریه؟» استرین گفت:«مثل اینه که هر روز یه کوچولو بمیری و در عین حال زنده هم باشی.وجد و شعفی اون قدر کامل که تقریبا دردناکه.من رو نابود و متلاشی کرد و دوباره از نو ساخت و به این خاطر از عشق نفرت داشتم،اما میدونستم راه فراری ازش نیست و تا ابد من و تغییر میده.اون ساحره کوچولو...عاشق اون هم بودم.جوری عاشقش بودم که نمیتونم توضیح بدم،مگر اینکه بگم قدرتمندترین احساسی بود که در تمام زندگی داشتم.قوی تر از خشم،شهوت یا جادو!»

27

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.