بریدۀ کتاب
1402/4/24
3.9
17
صفحۀ 83
روزی استاد نقاشِ فرانسوی بزرگی با استاد نقاش بزرگ دیگری، در دشتهای فرانسه قدم میزدند و دربارهی استادی و مهارت صحبت میکردند. جنگلی در برابرشان سبز میشود. یکی از آنها که از دیگری سرتر بوده به او میگوید: -مکتب جدید نقاشی چنین حکم میکند که اگر درختی از این جنگل را نقاشی کردی و کسی آن را دید و کنجکاو شد، میان این جنگل، درخت نقاشیشده را از دیگر درختها بازنشناسد. من حقیر، که بیش از نقش درخت نیستم، خدا را شکر میکنم که با چنین فکری نقاشی نشدهام. از این نمیترسم که اگر طبق مکتب فرانسه نقاشی میشدم، تمام سگهای استانبول مرا واقعی پنداشته و رویم میشاشیدند، *بلکه دلم میخواهد به جای خود درخت، معنای درخت باشم.*
روزی استاد نقاشِ فرانسوی بزرگی با استاد نقاش بزرگ دیگری، در دشتهای فرانسه قدم میزدند و دربارهی استادی و مهارت صحبت میکردند. جنگلی در برابرشان سبز میشود. یکی از آنها که از دیگری سرتر بوده به او میگوید: -مکتب جدید نقاشی چنین حکم میکند که اگر درختی از این جنگل را نقاشی کردی و کسی آن را دید و کنجکاو شد، میان این جنگل، درخت نقاشیشده را از دیگر درختها بازنشناسد. من حقیر، که بیش از نقش درخت نیستم، خدا را شکر میکنم که با چنین فکری نقاشی نشدهام. از این نمیترسم که اگر طبق مکتب فرانسه نقاشی میشدم، تمام سگهای استانبول مرا واقعی پنداشته و رویم میشاشیدند، *بلکه دلم میخواهد به جای خود درخت، معنای درخت باشم.*
0
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.