بریده‌ای از کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی

Sh

Sh

10 ساعت پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 39

برای همین همان شبانه تخت خودم را کنار پنجره گذاشتم و رفتم توی بحر آسمان. انگار ستاره‌ها بیش‌تر شده بودند و دود بخاری همچنان در هواکش و قوس می‌آمد. و لابد کلاغ‌های سیاه خدا فردا روی شاخه ها می‌نشستند و می‌گفتند: «برف. برف.»

برای همین همان شبانه تخت خودم را کنار پنجره گذاشتم و رفتم توی بحر آسمان. انگار ستاره‌ها بیش‌تر شده بودند و دود بخاری همچنان در هواکش و قوس می‌آمد. و لابد کلاغ‌های سیاه خدا فردا روی شاخه ها می‌نشستند و می‌گفتند: «برف. برف.»

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.