بریدهای از کتاب عاشقانه ترین روزهای دنیا اثر مجتبی مجرد
1402/7/7
صفحۀ 31
-دیدم در میان جمعیت دو تن مشغول قماربازیاند و دیگران مشغول تماشا و تشویق آنها. محمد دوباره سکوت کرد و آهی از دل برآورد: _من نیز ایستادم تا ببینم پایان ماجرا چه میشود؟ یکی از قماربازان که مرد میانسالی بود، شترش را باخت و سپس خانهاش را... اما باز هم دست نکشید و خود را گرو گذاشت!... خدیجه با شگفتی پرسید:"خود را گرو گذاشت؟..." -گفت اگر این بار هم ببازد، تا ده سال برده قمارباز دیگر میشود... تا ده سال... بردگی... درشگفتم چگونه اینان که آزاد آفریده شدهاند، خود را بردهی دیگری میکنند؟ وای از نادانی... وای... خديجه چنان در محمد و سخنانش محو شده بود که نه سخنی میگفت و نه حرکتی میکرد؛ فقط به محمد مینگریست. محمد ادامه داد: -تیرهای قمار به او رحم نکرد و او نه تنها زندگی که حتی آزادیاش را نیز باخت...
-دیدم در میان جمعیت دو تن مشغول قماربازیاند و دیگران مشغول تماشا و تشویق آنها. محمد دوباره سکوت کرد و آهی از دل برآورد: _من نیز ایستادم تا ببینم پایان ماجرا چه میشود؟ یکی از قماربازان که مرد میانسالی بود، شترش را باخت و سپس خانهاش را... اما باز هم دست نکشید و خود را گرو گذاشت!... خدیجه با شگفتی پرسید:"خود را گرو گذاشت؟..." -گفت اگر این بار هم ببازد، تا ده سال برده قمارباز دیگر میشود... تا ده سال... بردگی... درشگفتم چگونه اینان که آزاد آفریده شدهاند، خود را بردهی دیگری میکنند؟ وای از نادانی... وای... خديجه چنان در محمد و سخنانش محو شده بود که نه سخنی میگفت و نه حرکتی میکرد؛ فقط به محمد مینگریست. محمد ادامه داد: -تیرهای قمار به او رحم نکرد و او نه تنها زندگی که حتی آزادیاش را نیز باخت...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.