بریدهای از کتاب برای دختران این آبادی اثر فریناز ربیعی
1404/2/26
صفحۀ 98
«مامان، اما اون زنه میخواست ما رو بزنه. واقعا بزنه؛ چون چادر داشتیم.» من همیشه گفته بودم با چادر امنیت بیشتری داری! انگار توی یک حباب شفاف نفوذناپذیر هستی، همه را میبینی و کسی دستش به تو نمیرسد. یک بار سال های قبل، یکی از دوستانم گفت:« ببین، ممکنه من یه روزی بیحجاب بشم؛ اما این رو مطمئنم که باید باحجاب بود.» وقتی پرسیدم:« چرا؟» گفت:« همهی دوستام اینجورین و باحجاب موندن بینشون خیلی سخته. تو درکم نمیکنی.» آن روز فکر کردم چرا دوستم باید بخاطر گروه رفقا از اعتقادش کوتاه بیاید؛ اما حالا خودم سر همان دوراهی ایستاده بودم. دوستم چادر را کنار گذاشت تا مقبول تر باشد و کنار می گذاشتم تا در امان باشم.
«مامان، اما اون زنه میخواست ما رو بزنه. واقعا بزنه؛ چون چادر داشتیم.» من همیشه گفته بودم با چادر امنیت بیشتری داری! انگار توی یک حباب شفاف نفوذناپذیر هستی، همه را میبینی و کسی دستش به تو نمیرسد. یک بار سال های قبل، یکی از دوستانم گفت:« ببین، ممکنه من یه روزی بیحجاب بشم؛ اما این رو مطمئنم که باید باحجاب بود.» وقتی پرسیدم:« چرا؟» گفت:« همهی دوستام اینجورین و باحجاب موندن بینشون خیلی سخته. تو درکم نمیکنی.» آن روز فکر کردم چرا دوستم باید بخاطر گروه رفقا از اعتقادش کوتاه بیاید؛ اما حالا خودم سر همان دوراهی ایستاده بودم. دوستم چادر را کنار گذاشت تا مقبول تر باشد و کنار می گذاشتم تا در امان باشم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.