بریده‌ای از کتاب من پروین اعتصامی هستم: بانوی شعر فارسی اثر پرویز امینی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 20

روزی گذشت و پادشاهی از گذرگاهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آن قدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی گوژ پشت و گفت: این اشک دیده ی من و خون دل شماست مارا به رخت چوب شبانی فریفته است این گرگ سال هاست که با گله آشناست آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست بر قطره ی سر شک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آن چنان کسی که نگنجد ز حرف راست.

روزی گذشت و پادشاهی از گذرگاهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آن قدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی گوژ پشت و گفت: این اشک دیده ی من و خون دل شماست مارا به رخت چوب شبانی فریفته است این گرگ سال هاست که با گله آشناست آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست بر قطره ی سر شک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آن چنان کسی که نگنجد ز حرف راست.

11

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.