بریده‌ای از کتاب دختر ماه: روایتی داستانی از زندگی حضرت فاطمه معصومه (ع) اثر سارا عرفانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 23

فاطمه سر بلند کرد. خود را به مادر رساند. در آغوشش جا گرفت و تازه صدای گریه اش بلند شد. نجمه خاتون به سرش دست کشید و آرام گفت «گریه کن دخترکم! گریه کن عزیزکم که یتیمی بد دردی است... هرگز فراموش نمیکنم ، آن زمان که آقایم مرا از آن مرد برده فروش خرید. انگار بعد از سال ها سختی و تنهایی ، تکیه گاهی محکم پیدا کرده بودم. سرورم آن قدر مهربان بود آن قدر آرام و صبور بود که فقط میخواستم تا آخر عمر کنارش بمانم و خدمتش را بکنم و گرنه. من کجا و همسری امام شیعیان کجا؟» فاطمه همان طور که سر بر شانهٔ مادر اشک میریخت ، به یاد برادرش علی افتاد. دوست داشت برادر هر چه زودتر به خانه بازگردد تا بتواند خودش را در آغوش او بیندازد و از آرامش وجودش سیراب شود. در آن سالها که پدر در زندان بود ، حضور علی بن موسی دلش را آرام میکرد و به امید گرمای وجود او میتوانست سختی ها را تحمل کند.

فاطمه سر بلند کرد. خود را به مادر رساند. در آغوشش جا گرفت و تازه صدای گریه اش بلند شد. نجمه خاتون به سرش دست کشید و آرام گفت «گریه کن دخترکم! گریه کن عزیزکم که یتیمی بد دردی است... هرگز فراموش نمیکنم ، آن زمان که آقایم مرا از آن مرد برده فروش خرید. انگار بعد از سال ها سختی و تنهایی ، تکیه گاهی محکم پیدا کرده بودم. سرورم آن قدر مهربان بود آن قدر آرام و صبور بود که فقط میخواستم تا آخر عمر کنارش بمانم و خدمتش را بکنم و گرنه. من کجا و همسری امام شیعیان کجا؟» فاطمه همان طور که سر بر شانهٔ مادر اشک میریخت ، به یاد برادرش علی افتاد. دوست داشت برادر هر چه زودتر به خانه بازگردد تا بتواند خودش را در آغوش او بیندازد و از آرامش وجودش سیراب شود. در آن سالها که پدر در زندان بود ، حضور علی بن موسی دلش را آرام میکرد و به امید گرمای وجود او میتوانست سختی ها را تحمل کند.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.