بریده‌ای از کتاب پا درمیانی اثر محبوبه زارع

بریدۀ کتاب

صفحۀ 122

با صدایی پر از بغض گفت: شیخ حسین! مگر من با تو چه کرده ام که گلایه ام را برده ای نزد امام زمان؟ آسمان به یک باره دور سر شبخ حسین چرخید. مرد، شیخ را در آغوش کشید و آهسته گفت: تمام زندگی ام به فدای امام زمان و فدای خواستگاری که آقا وساطتش را کرده است.

با صدایی پر از بغض گفت: شیخ حسین! مگر من با تو چه کرده ام که گلایه ام را برده ای نزد امام زمان؟ آسمان به یک باره دور سر شبخ حسین چرخید. مرد، شیخ را در آغوش کشید و آهسته گفت: تمام زندگی ام به فدای امام زمان و فدای خواستگاری که آقا وساطتش را کرده است.

6

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.