بریدهای از کتاب آواز کافه غم بار اثر کارسون مکالرز
1403/9/7
صفحۀ 44
نوری از درزهای اجاق به جایی که میس آملیا ایستاده بود میتابید و صورت گندمی و درازش یک جور هایی میدرخشید.انگار آنجا ایستاده بود و درون خودش را نگاه میکرد.توی صورتش میشد درد و سرگشتگی را دید،وشادی ای که لحظه ای و شکننده بود.لب هایش را مثل همیشه محکم به هم فشار نداده بود و مرتب آب دهانش را قورت میداد.رنگش پریده بود و دست های بزرگ و خالی اش عرق میکرد.ظاهرش در آن شب ظاهرِ یکه و تنهای آدمی عاشق بود.
نوری از درزهای اجاق به جایی که میس آملیا ایستاده بود میتابید و صورت گندمی و درازش یک جور هایی میدرخشید.انگار آنجا ایستاده بود و درون خودش را نگاه میکرد.توی صورتش میشد درد و سرگشتگی را دید،وشادی ای که لحظه ای و شکننده بود.لب هایش را مثل همیشه محکم به هم فشار نداده بود و مرتب آب دهانش را قورت میداد.رنگش پریده بود و دست های بزرگ و خالی اش عرق میکرد.ظاهرش در آن شب ظاهرِ یکه و تنهای آدمی عاشق بود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.