بریده‌ای از کتاب بادام اثر وون پیونگ سون

بریدۀ کتاب

صفحۀ 120

شانه های گن که خم شده بود، کم کم پایین تر رفت صورتش مثل بادکنکی بی باد شده بود .سرش پایین بود و زانو هایش را جمع کرده بود.تمام بدنش می لرزید .سرش به سینه اش چسبیده بود. هیچ صدایی نمی آمد ،اما می دانستم که گریه میکند.

شانه های گن که خم شده بود، کم کم پایین تر رفت صورتش مثل بادکنکی بی باد شده بود .سرش پایین بود و زانو هایش را جمع کرده بود.تمام بدنش می لرزید .سرش به سینه اش چسبیده بود. هیچ صدایی نمی آمد ،اما می دانستم که گریه میکند.

12

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.