بریده‌ای از کتاب داستان های روبه رو اثر مظفر سالاری

زهراخزاعی

زهراخزاعی

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 137

یکی از هم حجره ای های قدیمی شیخ مرتضی انصاری، در نجف به دیدن او رفد و پرسید:« من هم دریم خوب بود، چه شد که شما به مقام مرجعیت شیعه رسیدی و من به جایی نرسیدم؟» شیخ گفت:« به یاد داری روزی نوبت تو بود که برای صبحانه نان بگیری؟ از درس که برگشتم دیدم که علاوه بر نان حلوا هم گرفته ای. پرسیدم پولش را از کجا آورده ای؟ گفتی نسیه کرده ام. من آنرا نخوردم و گفتم مطمئن نیستم زنده باشم تا بتوانم سهم خودم را از پول آن بدهم. اما تو جرأت کردی و آن حلوا را خوردی. چنین جزئیاتی در آینده و سرنوشت من و تو نقش داشته است.»

یکی از هم حجره ای های قدیمی شیخ مرتضی انصاری، در نجف به دیدن او رفد و پرسید:« من هم دریم خوب بود، چه شد که شما به مقام مرجعیت شیعه رسیدی و من به جایی نرسیدم؟» شیخ گفت:« به یاد داری روزی نوبت تو بود که برای صبحانه نان بگیری؟ از درس که برگشتم دیدم که علاوه بر نان حلوا هم گرفته ای. پرسیدم پولش را از کجا آورده ای؟ گفتی نسیه کرده ام. من آنرا نخوردم و گفتم مطمئن نیستم زنده باشم تا بتوانم سهم خودم را از پول آن بدهم. اما تو جرأت کردی و آن حلوا را خوردی. چنین جزئیاتی در آینده و سرنوشت من و تو نقش داشته است.»

23

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.