بریده‌ای از کتاب کافه ماه کامل اثر مایی موچیزوکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 7

آهی کشیدم و سرم را کمی پایین انداختم دلم نمیخواست به وداع فکر کنم. می دانستم که جدایی همیشه سخت است اما وقتی یک زن چهل ساله باشی که فکر می کردی بالاخره آن یک نفر را پیدا کرده ای حتی سخت تر هم می شود. ما آنقدر با هم بودیم که فکر میکردیم همیشه کنار هم می مانیم. اما متوجه شدم که هیچ چیزی را نمی توانیم بدیهی تصور کنیم.

آهی کشیدم و سرم را کمی پایین انداختم دلم نمیخواست به وداع فکر کنم. می دانستم که جدایی همیشه سخت است اما وقتی یک زن چهل ساله باشی که فکر می کردی بالاخره آن یک نفر را پیدا کرده ای حتی سخت تر هم می شود. ما آنقدر با هم بودیم که فکر میکردیم همیشه کنار هم می مانیم. اما متوجه شدم که هیچ چیزی را نمی توانیم بدیهی تصور کنیم.

17

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.