بریده‌ای از کتاب من عاشق امید شدم اثر لان کالی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 95

او گفت: «این با تنهایی شروع شد. می‌تونستم بخورم ولی هیچ مزه‌ای حس نکنم. گریه کنم ولی غمگین نباشم. می‌تونستم بخوابم و بازم احساس خستگی کنم. دیگه هیچ کدوم از چیزایی که یه روزی دوست داشتم رو دوست نداشتم. لاغر شدم. انقدر زیاد که حس میکردم دیگه دیده نمی‌شم. انگار یه تیکهٔ کوچیک از این دنیا بودم که هیچکس متوجه گم شدنش نبود. احساس پوچی می‌کردم. هر وقت می‌خواستم از روی تختم بلند شم، احساس می‌کردم دارم غرق میشم. به ساعتم خیره می‌شدم و تیک تاکشو تماشا می‌کردم و آرزو می‌کردم که کاش می‌تونستم اونو بشکنم.»

او گفت: «این با تنهایی شروع شد. می‌تونستم بخورم ولی هیچ مزه‌ای حس نکنم. گریه کنم ولی غمگین نباشم. می‌تونستم بخوابم و بازم احساس خستگی کنم. دیگه هیچ کدوم از چیزایی که یه روزی دوست داشتم رو دوست نداشتم. لاغر شدم. انقدر زیاد که حس میکردم دیگه دیده نمی‌شم. انگار یه تیکهٔ کوچیک از این دنیا بودم که هیچکس متوجه گم شدنش نبود. احساس پوچی می‌کردم. هر وقت می‌خواستم از روی تختم بلند شم، احساس می‌کردم دارم غرق میشم. به ساعتم خیره می‌شدم و تیک تاکشو تماشا می‌کردم و آرزو می‌کردم که کاش می‌تونستم اونو بشکنم.»

17

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.