بریده‌ای از کتاب گذشته ی رازآمیز اثر دانا تارت

T

T

1403/1/18

بریدۀ کتاب

صفحۀ 59

چرا آن ندای کوتاه سمج ذهنمان را چنین عذاب می‌دهد؟ آیا چون به ما یادآوری می‌کند که زنده‌ایم، چون فناپذیری ما و روح فردی ما را متذکر می‌شود؟ در واقع، آیا چون ما از تسلیم شدن سخت می‌هراسیم و در عین حال این ندا بیش از هر چیزی ما را به درماندگی می‌کشاند؟ اما آیا همین درد و رنج نیست که اغلب موجب می‌شود ما به نفس خود آگاه شویم؟ چه وحشتناک که در کودکی می‌یابیم آدمی موجودی جدا از کل جهان است، اینکه کسی و چیزی همراه با زبان سوخته و زانوان زخمی آدمی دچار درد و عذاب نخواهد شد، اینکه درد و رنج هر کس تماماً متعلق به خودش است. حتی وحشتناک‌تر اینکه با بزرگ‌تر شدن درمی‌یابیم هیچ کس نمی‌تواند به راستی ما را درک کند، مهم نیست چقدر هم محبوب و عزیزش باشیم. خویشتن خود ما اغلب موجب اندوه ما می‌شود، برای همین است که ما چنین نگران از دست دادنش‌ایم.

چرا آن ندای کوتاه سمج ذهنمان را چنین عذاب می‌دهد؟ آیا چون به ما یادآوری می‌کند که زنده‌ایم، چون فناپذیری ما و روح فردی ما را متذکر می‌شود؟ در واقع، آیا چون ما از تسلیم شدن سخت می‌هراسیم و در عین حال این ندا بیش از هر چیزی ما را به درماندگی می‌کشاند؟ اما آیا همین درد و رنج نیست که اغلب موجب می‌شود ما به نفس خود آگاه شویم؟ چه وحشتناک که در کودکی می‌یابیم آدمی موجودی جدا از کل جهان است، اینکه کسی و چیزی همراه با زبان سوخته و زانوان زخمی آدمی دچار درد و عذاب نخواهد شد، اینکه درد و رنج هر کس تماماً متعلق به خودش است. حتی وحشتناک‌تر اینکه با بزرگ‌تر شدن درمی‌یابیم هیچ کس نمی‌تواند به راستی ما را درک کند، مهم نیست چقدر هم محبوب و عزیزش باشیم. خویشتن خود ما اغلب موجب اندوه ما می‌شود، برای همین است که ما چنین نگران از دست دادنش‌ایم.

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.