بریده‌ای از کتاب حانیه اثر حامد عسکری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 31

نامه هفتم : مرگ ،حانیه، مرگ ! مرگ چه چیز مهیبی است ! چه معمای غریبی است! داشتم برای مکفی احوالات محمد عزیزمان را در معراج مینوشتم که به ملاقاتش با فرشته مرگ رسیدم . قلم گذاشتم. متن پیش نمی رفت و سکوت بودم. ملک الموت گفته بود من روزی پنج بار به خانه های روی زمین سر میزنم. یعنی از امروز صبح تا الآن که یک نیمه شب است ، پنج بار مرا دیده و پنج بار تو را، یعنی توی این برج سیصد واحده که من توی یکی از واحدهایش زندگی میکنم هم عزراییل آمده؟ خودش آمده یا زیردستانش یا کارمندهای واحد مرگ در عالم بالا؟ راستش فکر میکنم مرگ را چون نمیشناسیم و از ابعادش چیزی نمی دانیم، ترسناک است. ترس حاصل جهل است. ما از تاریکی میترسیم، چون شناختمان را از محیط صفر میکند، از شب و بیابان و کوه هم به همین دلیل، ولی حانیه ، تنهایی از همه اینها ترسناک تر است. همین است که انفرادی در زندان بالاترین تنبیه است وگرنه که اتاقی در بسته و امن چه چیز ترسناکی یا چه تهدیدی میتواند داشته باشد؟ یک چیزی به تو میگویم بین خودمان باشد. سند و دلیلی ندارم، حدس و گمان و دل است. میگویم خدا ما را خلق کرد که بپرستیمش و جهان پر شود از صدا کردنش. تنهایی خدا را اذیت میکرده، حانیه؟ کفر میگویم؟ شطحیات است؟ بر من ببخش. آدمِ پریشان چهارچوب و قاعده ندارد. این را هم بگذار کنار همان تفاوت فیزیکدان و شاعر، بگذار همان جایی که کفن زیر خاک می سوزد و دود از آن بلند میشود. حانیه، ما آمده بودیم بندگی کنیم، آمده بودیم با او حرف بزنیم. چه شد که بندگی نکردیم و تنهاتر شد را هم یک روزی برایت مینویسم، پدر ژپتو یک عالمه ساعت و صندلی و میز ساخته بود که اموراتش بگذرد ، که بفروشد و پول شمع و نان و شراب بدهد پینوکیو را اما برای دلش ساخت ، ساخت که یکی باشد زل بزند توی چشمهایش و بگوید دلتنگم پسر ،‌ ساخت که از تنهایی دربیاید، تنهایی عذاب است، حانیه. عذاب نبود یونس را به اعماق دریاهای تاریک به زندانی انفرادی در شکم ماهی نمیفرستاد. مرگ مفهومی عجیب است دختر؛ پرهیزگارت میکند صبورت میکند، رامت میکند و دستت را میگیرد و تو را به جاهایی از اعماق وجود خودت میبرد که گمان نمیکنی شهر دلت ممکن است چنین گوشه ها و کوچه هایی هم داشته باشد یادِ مرگ عصمت میآورد حانیه آدم به مرگ که فکر کند خیلی کارها را نمی کند ما حواسمان نیست قرار است همه مان .میریم به این خیلی فکر کردم که من بمیرم تو بیشتر اذیت میشوی یا تو ،میری من بیشتر اذیت میشوم؟ چه دنیای غریبی داریم حانیه من مرگ را دوست دارم ولی تو را بیشتر تو را دوست دارم و دوست داشتن تو انگار به من حس جاودانگی میدهد.

نامه هفتم : مرگ ،حانیه، مرگ ! مرگ چه چیز مهیبی است ! چه معمای غریبی است! داشتم برای مکفی احوالات محمد عزیزمان را در معراج مینوشتم که به ملاقاتش با فرشته مرگ رسیدم . قلم گذاشتم. متن پیش نمی رفت و سکوت بودم. ملک الموت گفته بود من روزی پنج بار به خانه های روی زمین سر میزنم. یعنی از امروز صبح تا الآن که یک نیمه شب است ، پنج بار مرا دیده و پنج بار تو را، یعنی توی این برج سیصد واحده که من توی یکی از واحدهایش زندگی میکنم هم عزراییل آمده؟ خودش آمده یا زیردستانش یا کارمندهای واحد مرگ در عالم بالا؟ راستش فکر میکنم مرگ را چون نمیشناسیم و از ابعادش چیزی نمی دانیم، ترسناک است. ترس حاصل جهل است. ما از تاریکی میترسیم، چون شناختمان را از محیط صفر میکند، از شب و بیابان و کوه هم به همین دلیل، ولی حانیه ، تنهایی از همه اینها ترسناک تر است. همین است که انفرادی در زندان بالاترین تنبیه است وگرنه که اتاقی در بسته و امن چه چیز ترسناکی یا چه تهدیدی میتواند داشته باشد؟ یک چیزی به تو میگویم بین خودمان باشد. سند و دلیلی ندارم، حدس و گمان و دل است. میگویم خدا ما را خلق کرد که بپرستیمش و جهان پر شود از صدا کردنش. تنهایی خدا را اذیت میکرده، حانیه؟ کفر میگویم؟ شطحیات است؟ بر من ببخش. آدمِ پریشان چهارچوب و قاعده ندارد. این را هم بگذار کنار همان تفاوت فیزیکدان و شاعر، بگذار همان جایی که کفن زیر خاک می سوزد و دود از آن بلند میشود. حانیه، ما آمده بودیم بندگی کنیم، آمده بودیم با او حرف بزنیم. چه شد که بندگی نکردیم و تنهاتر شد را هم یک روزی برایت مینویسم، پدر ژپتو یک عالمه ساعت و صندلی و میز ساخته بود که اموراتش بگذرد ، که بفروشد و پول شمع و نان و شراب بدهد پینوکیو را اما برای دلش ساخت ، ساخت که یکی باشد زل بزند توی چشمهایش و بگوید دلتنگم پسر ،‌ ساخت که از تنهایی دربیاید، تنهایی عذاب است، حانیه. عذاب نبود یونس را به اعماق دریاهای تاریک به زندانی انفرادی در شکم ماهی نمیفرستاد. مرگ مفهومی عجیب است دختر؛ پرهیزگارت میکند صبورت میکند، رامت میکند و دستت را میگیرد و تو را به جاهایی از اعماق وجود خودت میبرد که گمان نمیکنی شهر دلت ممکن است چنین گوشه ها و کوچه هایی هم داشته باشد یادِ مرگ عصمت میآورد حانیه آدم به مرگ که فکر کند خیلی کارها را نمی کند ما حواسمان نیست قرار است همه مان .میریم به این خیلی فکر کردم که من بمیرم تو بیشتر اذیت میشوی یا تو ،میری من بیشتر اذیت میشوم؟ چه دنیای غریبی داریم حانیه من مرگ را دوست دارم ولی تو را بیشتر تو را دوست دارم و دوست داشتن تو انگار به من حس جاودانگی میدهد.

22

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.