بریدۀ کتاب
1403/7/13
4.3
1
صفحۀ 149
فکر میکرد بدترین درد هایش پایان یافتهاند؛ اما شنیدن صدای مغموم خودش در اتاق سرد و غار مانند و فهمیدن این که دیگر هیچوقت پاسخی درکار نخواهد بود موجی از غم تازه را مانند چاقو در وجودش فرو برد. ویلیام رفته بود... رفته بود و هیچکس صدایش را نمیشنید.
فکر میکرد بدترین درد هایش پایان یافتهاند؛ اما شنیدن صدای مغموم خودش در اتاق سرد و غار مانند و فهمیدن این که دیگر هیچوقت پاسخی درکار نخواهد بود موجی از غم تازه را مانند چاقو در وجودش فرو برد. ویلیام رفته بود... رفته بود و هیچکس صدایش را نمیشنید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.