بریدهای از کتاب توریست اتفاقی اثر آن تایلر
1403/10/11
صفحۀ 154
راستش دلش میخواست سرتاسرش را گچ بگیرند. آن وقت آدمها با انگشت آرام روی گچ سینهاش میزدند. بعد داخل سوراخ جای چشمهایش نگاه میکردند و میگفتند:« میکن؟ تویی؟» شاید بود، شاید نبود. این را هیچکس هیچوقت نمیفهمید.
راستش دلش میخواست سرتاسرش را گچ بگیرند. آن وقت آدمها با انگشت آرام روی گچ سینهاش میزدند. بعد داخل سوراخ جای چشمهایش نگاه میکردند و میگفتند:« میکن؟ تویی؟» شاید بود، شاید نبود. این را هیچکس هیچوقت نمیفهمید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.