بریده‌ای از کتاب سنگ، کاغذ، قیچی اثر مهناز براتی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 107

پنجره اتاقم را تا جایی که می‌شد باز می‌کردم و به آسمان شب خیره می‌شدم. بیشتر از هر چیزی هواپیماها را به خاطر دارم. تا به حال سوار هواپیما نشده بودم. عادت داشتم آنها را بشمارم و مردمی را تصور کنم که آنقدر باهوش بودند، آنقدر خوش شانس بودند و آنقدر ثروتمند بودند که به جای دور سفر کنند.

پنجره اتاقم را تا جایی که می‌شد باز می‌کردم و به آسمان شب خیره می‌شدم. بیشتر از هر چیزی هواپیماها را به خاطر دارم. تا به حال سوار هواپیما نشده بودم. عادت داشتم آنها را بشمارم و مردمی را تصور کنم که آنقدر باهوش بودند، آنقدر خوش شانس بودند و آنقدر ثروتمند بودند که به جای دور سفر کنند.

5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.