بریدهای از کتاب نازنین اثر فیودور داستایفسکی
1404/4/21
صفحۀ 94
چون او دیگر چشم ندارد ، کور است و مرده ، و نمیتواند هیچ چیز را ببیند و یا بشنود! تو اصلاً نمی دانی که تو را در چه بهشتی می بردم ، این بهشت در روح من جا داشت ، تو را به این بهشت می بردم. خوب اگر مرا دوست نمی داشتی ــ عیبی نداشت ، همه کار را همانگونه مرتب میکردم که تو میخواستی: تو را راحت میگذاشتم ، با تو مانند یک رفیق معاشرت میکردم ، تو براي من همه چیز را تعریف میکردي ــ آنگاه هر دو خوشحال می شدیم ، می خندیدیم و به چشم یکدیگر نگاه میکردیم و به این شکل زندگی ما میگذشت و اگر میخواستی عشق دیگري بیابی آن هم براي من طبیعی بود. تو با محبوبت میرفتی ، می خندیدي ، شاد بودي و من در آن طرف خیابان میرفتم و شما را با چشم راهنمایی میکردم. واي ، همه ي این حرفها براي من خوب و صحیح بود اگر فقط یکبار دیگر چشمهاي بسته اش را میگشود ، یک لحظه ، فقط براي یک لحظه ، یک لحظه ، اگر میخواست چشم باز کند و مانند گذشته ، مانند آن لحظه اي که در مقابلم ایستاد و قسم خورد که زن باوفایی باشد ، فقط مرا نگاه کند ، آنگاه با یک نگاه میتوانستم همه چیز را به او بگویم و بفهمانم...
چون او دیگر چشم ندارد ، کور است و مرده ، و نمیتواند هیچ چیز را ببیند و یا بشنود! تو اصلاً نمی دانی که تو را در چه بهشتی می بردم ، این بهشت در روح من جا داشت ، تو را به این بهشت می بردم. خوب اگر مرا دوست نمی داشتی ــ عیبی نداشت ، همه کار را همانگونه مرتب میکردم که تو میخواستی: تو را راحت میگذاشتم ، با تو مانند یک رفیق معاشرت میکردم ، تو براي من همه چیز را تعریف میکردي ــ آنگاه هر دو خوشحال می شدیم ، می خندیدیم و به چشم یکدیگر نگاه میکردیم و به این شکل زندگی ما میگذشت و اگر میخواستی عشق دیگري بیابی آن هم براي من طبیعی بود. تو با محبوبت میرفتی ، می خندیدي ، شاد بودي و من در آن طرف خیابان میرفتم و شما را با چشم راهنمایی میکردم. واي ، همه ي این حرفها براي من خوب و صحیح بود اگر فقط یکبار دیگر چشمهاي بسته اش را میگشود ، یک لحظه ، فقط براي یک لحظه ، یک لحظه ، اگر میخواست چشم باز کند و مانند گذشته ، مانند آن لحظه اي که در مقابلم ایستاد و قسم خورد که زن باوفایی باشد ، فقط مرا نگاه کند ، آنگاه با یک نگاه میتوانستم همه چیز را به او بگویم و بفهمانم...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.