بریدهای از کتاب بیابان تاتارها اثر دینو بوتزاتی
1402/5/26
صفحۀ 165
چشمۀ شباب را خشکی ناپذیر میپنداشت اما دروگو از تیزپایی زمان هیچ نمیدانست. حتی اگر جوانیاش همچون خدایان صدها صدها سال می پایید سهمش از آن به همین ناچیزی میبود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و عادی داشت که جز شهابی پرشتاب و بی دوام نبود. نعمتی ناچیز که با تنگ چشمی به او داده شده بود و سالهای آن با انگشت دست شمردنی بود و هنوز چیزی از آن نفهمیده از دست میرفت در دل میگفت وقت بسیار است حال آنکه شنیده بود بعضی به جایی میرسند که آرزوی مرگ می.کنند چنین چیزی در نظرش سخت عجیب و بی معنا بود و در همه حال او از این گروه نبود. دروگو به این فکر خود پوزخندی زد. اما در عین حال تاب تحمل سرما را نداشت و راه میرفت
چشمۀ شباب را خشکی ناپذیر میپنداشت اما دروگو از تیزپایی زمان هیچ نمیدانست. حتی اگر جوانیاش همچون خدایان صدها صدها سال می پایید سهمش از آن به همین ناچیزی میبود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و عادی داشت که جز شهابی پرشتاب و بی دوام نبود. نعمتی ناچیز که با تنگ چشمی به او داده شده بود و سالهای آن با انگشت دست شمردنی بود و هنوز چیزی از آن نفهمیده از دست میرفت در دل میگفت وقت بسیار است حال آنکه شنیده بود بعضی به جایی میرسند که آرزوی مرگ می.کنند چنین چیزی در نظرش سخت عجیب و بی معنا بود و در همه حال او از این گروه نبود. دروگو به این فکر خود پوزخندی زد. اما در عین حال تاب تحمل سرما را نداشت و راه میرفت
5
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.