بریده‌ای از کتاب محمد؛ مسیح کردستان: زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی اثر نصرت الله محمودزاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 257

ستاد مرکزی کومله روزگاری در ساختمان شهربانی خیابان اردلان متمرکز شد. زنی گریان و نالان از خانه بیرون زد و کمک طلبید. یک جوان که معلوم بود از خواب پریده جلوی او سبز شد و گفت :« چ مرگته؟» _بچه هام؛ گرسنه‌اند. هر چه شیر خشک داشتم تمام شد. میروم تا از همسایه‌ها شیر قرض بگیرم. داروخانه ها بسته اند. جوان با خشم گفت:« بچه‌ات را بده تا آرامش کنم.» صدای گریه بچه قطع نمیشد. جوان او را از دست مادر قاپید. لوله کلت را میان دهانش گرفت. مادر مات و مبهوت چنان زل زده بود ب رفتار آن کومله ک متوجه شلیک نشد. طفل آرام گرفت. مادر در همان حال بهت و حیرت جسد بچه را از دستش گرفت و روی زمین ولو شد.

ستاد مرکزی کومله روزگاری در ساختمان شهربانی خیابان اردلان متمرکز شد. زنی گریان و نالان از خانه بیرون زد و کمک طلبید. یک جوان که معلوم بود از خواب پریده جلوی او سبز شد و گفت :« چ مرگته؟» _بچه هام؛ گرسنه‌اند. هر چه شیر خشک داشتم تمام شد. میروم تا از همسایه‌ها شیر قرض بگیرم. داروخانه ها بسته اند. جوان با خشم گفت:« بچه‌ات را بده تا آرامش کنم.» صدای گریه بچه قطع نمیشد. جوان او را از دست مادر قاپید. لوله کلت را میان دهانش گرفت. مادر مات و مبهوت چنان زل زده بود ب رفتار آن کومله ک متوجه شلیک نشد. طفل آرام گرفت. مادر در همان حال بهت و حیرت جسد بچه را از دستش گرفت و روی زمین ولو شد.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.