بریدهای از کتاب ام علاء؛ روایت زندگی ام الشهداء فخرالسادات طباطبایی اثر سمیه خردمند
1404/3/2
صفحۀ 232
دستش را از هیچ وقت خالی از تسبیح ندیده بودم. بی بی از پشت پشتی نگاهم کرد و دستم را رها کرد. با لحن آرامی گفت:" هدی! خودت برو! تنها برو حرم." یک دفعه ترسیدم. دستش را با دو دستم محکم گرفتم و خودم را چسباندم به پاهای بی بی. به گریه افتادم. گفتم: " نه، بی بی! من گم میشم. دستمو بگیر، بی بی!" گریه ام را که دید، محکم دستم را گرفت. خم شد و سرم را بوسید. بعد هم گفت: " هدی! من هم اگه این تسبیح رو از خودم جدا کنم، گم میشم. موقع ذکر گفتن، دستم تو دست خداست. پس هیج وقت گم نمی شم."
دستش را از هیچ وقت خالی از تسبیح ندیده بودم. بی بی از پشت پشتی نگاهم کرد و دستم را رها کرد. با لحن آرامی گفت:" هدی! خودت برو! تنها برو حرم." یک دفعه ترسیدم. دستش را با دو دستم محکم گرفتم و خودم را چسباندم به پاهای بی بی. به گریه افتادم. گفتم: " نه، بی بی! من گم میشم. دستمو بگیر، بی بی!" گریه ام را که دید، محکم دستم را گرفت. خم شد و سرم را بوسید. بعد هم گفت: " هدی! من هم اگه این تسبیح رو از خودم جدا کنم، گم میشم. موقع ذکر گفتن، دستم تو دست خداست. پس هیج وقت گم نمی شم."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.