بریدۀ کتاب
1402/4/23
4.6
18
صفحۀ 91
ژان والژان با نگاهی وحشیانه به میزبانش چشم دوخت و با صدایی درشت گفت: ببینم؟آهای؟واقعا!...مرا در خانهتان و نزدیک خودتان جا میدهید؟ و کلامش را قطع کرد و با خنده ای که چیزکی از توحش در آن وجود داشت بر گفته اش افزود:خوب فکرهاتان را کردهاید؟که به شما گفته است که من آدم نکشتهام؟ اسقف چشمانش را سوی سقف بالا برد و گفت: این به خدای مهربان مربوط است.
ژان والژان با نگاهی وحشیانه به میزبانش چشم دوخت و با صدایی درشت گفت: ببینم؟آهای؟واقعا!...مرا در خانهتان و نزدیک خودتان جا میدهید؟ و کلامش را قطع کرد و با خنده ای که چیزکی از توحش در آن وجود داشت بر گفته اش افزود:خوب فکرهاتان را کردهاید؟که به شما گفته است که من آدم نکشتهام؟ اسقف چشمانش را سوی سقف بالا برد و گفت: این به خدای مهربان مربوط است.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.