بریدۀ کتاب
1403/5/24
صفحۀ 154
برای نخستینبار میبینم که تو هم انسانی هستی مثل من. من در هراس نارنجک، سرنيزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهرهٔ تو و همسرت و دوستانت را میبینم. مرا ببخش، رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک میکنیم. چرا هیچوقت بهمان نمیگویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید؟ چرا نمیگویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران هستند؟ چرا نمیگویند هم ما و هم شما از مرگ يکسان هراس داریم و از مُردن و درد کشیدن میترسیم؟ مرا ببخش، رفیق. تو چطور میتوانستی دشمن من باشی، اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم؟ تو هم مثل کات و آلبرت برادر منی.
برای نخستینبار میبینم که تو هم انسانی هستی مثل من. من در هراس نارنجک، سرنيزه و تفنگ تو بودم؛ حالا چهرهٔ تو و همسرت و دوستانت را میبینم. مرا ببخش، رفیق. همیشه این چیزها را دیر درک میکنیم. چرا هیچوقت بهمان نمیگویند که شما نیز مثل ما موجودات بینوایی هستید؟ چرا نمیگویند که مادران شما هم مثل مادران ما نگران هستند؟ چرا نمیگویند هم ما و هم شما از مرگ يکسان هراس داریم و از مُردن و درد کشیدن میترسیم؟ مرا ببخش، رفیق. تو چطور میتوانستی دشمن من باشی، اگر این لباس نظامی و تفنگ را به دور بیندازیم؟ تو هم مثل کات و آلبرت برادر منی.
1403/5/24
0