بریدهای از کتاب برادر انگلستان اثر علیرضا قزوه
4 روز پیش
صفحۀ 71
آن شب گل عنبر به اتاق ماه لقا رفته بود و آیینهٔ شکستهٔ او را دید و بدون آنکه به آیینه نگاه کند رو به ماه لقا کرد که «آدم عاقل که آیینهٔ شکسته در خانه نگه نمی دارد!» ماه لقا خندید که« دلت شکسته نباشد. آیینه شکست، فدای سرت.»
آن شب گل عنبر به اتاق ماه لقا رفته بود و آیینهٔ شکستهٔ او را دید و بدون آنکه به آیینه نگاه کند رو به ماه لقا کرد که «آدم عاقل که آیینهٔ شکسته در خانه نگه نمی دارد!» ماه لقا خندید که« دلت شکسته نباشد. آیینه شکست، فدای سرت.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.