بریده‌ای از کتاب جوان خام اثر فیودور داستایفسکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 108

نه، به خاطر نامشروع بودنم نبود که در شبانه‌روزی توشار آن همه سرزنش می‌شدم، به خاطر کودکی اندوهبارم نبود، به خاطر کینه‌توزی و انتقام جویی‌ام نبود، به خاطر میلم به اعتراض نبود، به خاطر چیزی بود که در ژرفای اندیشه‌ام جای داشت؛ فقط شخصیتم باعث همه چیز بود. به نظرم در دوازده سالگی یعنی تقریباً در آستانه خودآگاهی واقعی‌ام بود که رفته رفته از همنوعانم بدم آمد. منظورم این نیست که از خودشان بدم آمد بلکه حضورشان روی من سنگینی می‌کرد. گاهی هنگام سرریز شدن پاک‌ترین صداقت ها شدیداً غمگین می‌شدم از این که هیچ‌گاه نخواهم توانست حتی به نزدیک‌ترین و عزیزترین کسان خود هم چیزی بگویم، یعنی خواهم توانست اما نخواهم توانست که بگویم؛ به دلیلی خودم را مهار می‌کنم، طوری که غیر قابل اعتماد، عبوس و محتاط و کم‌حرف می‌نمایم.

نه، به خاطر نامشروع بودنم نبود که در شبانه‌روزی توشار آن همه سرزنش می‌شدم، به خاطر کودکی اندوهبارم نبود، به خاطر کینه‌توزی و انتقام جویی‌ام نبود، به خاطر میلم به اعتراض نبود، به خاطر چیزی بود که در ژرفای اندیشه‌ام جای داشت؛ فقط شخصیتم باعث همه چیز بود. به نظرم در دوازده سالگی یعنی تقریباً در آستانه خودآگاهی واقعی‌ام بود که رفته رفته از همنوعانم بدم آمد. منظورم این نیست که از خودشان بدم آمد بلکه حضورشان روی من سنگینی می‌کرد. گاهی هنگام سرریز شدن پاک‌ترین صداقت ها شدیداً غمگین می‌شدم از این که هیچ‌گاه نخواهم توانست حتی به نزدیک‌ترین و عزیزترین کسان خود هم چیزی بگویم، یعنی خواهم توانست اما نخواهم توانست که بگویم؛ به دلیلی خودم را مهار می‌کنم، طوری که غیر قابل اعتماد، عبوس و محتاط و کم‌حرف می‌نمایم.

10

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.