بریدهای از کتاب نفرین بال سوخته: خواب سقوط اثر زهرا افشار
1404/4/27
صفحۀ 14
رایان آهسته گفت:《 تو باور نمیکنی آترا... فکر میکنی تمامش نقشه باشه. خیال میکنی من از طرف برادرم برای جاسوسی اومده باشم. همونطور که اگر پروا حقیقت رو بفهمه جز این فکر نمیکنه.》 آترا با صدایی دورگه از بغض میان حرفش دوید و تشر زد: 《مزخرف نگو، پسر. اگه یه نقشه ی کوفتی بوده چرا باید با دیدنش به این حال بیفتی و همه چیز رو برام بگی؟》 با بغض خندید و سعی کرد شوخی کند:《اگر نقشه بود که نباید با دیدنت به روی مبارکت هم می آوردی، پسره ی احمق!》 《تمام اینها هم میتونه نقشه ام باشه...》 آترا خندید و آهسته گفت:《لطفاً دیگه خفه شو و فقط به گریه زاریت برس!》
رایان آهسته گفت:《 تو باور نمیکنی آترا... فکر میکنی تمامش نقشه باشه. خیال میکنی من از طرف برادرم برای جاسوسی اومده باشم. همونطور که اگر پروا حقیقت رو بفهمه جز این فکر نمیکنه.》 آترا با صدایی دورگه از بغض میان حرفش دوید و تشر زد: 《مزخرف نگو، پسر. اگه یه نقشه ی کوفتی بوده چرا باید با دیدنش به این حال بیفتی و همه چیز رو برام بگی؟》 با بغض خندید و سعی کرد شوخی کند:《اگر نقشه بود که نباید با دیدنت به روی مبارکت هم می آوردی، پسره ی احمق!》 《تمام اینها هم میتونه نقشه ام باشه...》 آترا خندید و آهسته گفت:《لطفاً دیگه خفه شو و فقط به گریه زاریت برس!》
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.