بریدۀ کتاب
1403/6/10
صفحۀ 92
ناصر نشسته بود توی سنگر، صحبت میکرد، لباس سپاه پوشیده بود مثل همیشه میخندید، بلند شد که از سنگر به بیرون برود، علی دوید طرفش دیوار را چنگ زد، میخواست بغلش کند، صدایش میزد، میخواست پایش را بگیرد ولی دستش میخورد به دیوار و گریه میکرد، دستت را میبرد جلو، میخورد به دیوار، نمیدانست چه کار کند، نمیتوانست از دیوار جدایش کند دو سالش بیشتر نبود. تا آن روز فقط عکسهای ناصر را دیده بود، نمیدانست بابا راه هم میرود، می خندد، نگاهش می کند.
ناصر نشسته بود توی سنگر، صحبت میکرد، لباس سپاه پوشیده بود مثل همیشه میخندید، بلند شد که از سنگر به بیرون برود، علی دوید طرفش دیوار را چنگ زد، میخواست بغلش کند، صدایش میزد، میخواست پایش را بگیرد ولی دستش میخورد به دیوار و گریه میکرد، دستت را میبرد جلو، میخورد به دیوار، نمیدانست چه کار کند، نمیتوانست از دیوار جدایش کند دو سالش بیشتر نبود. تا آن روز فقط عکسهای ناصر را دیده بود، نمیدانست بابا راه هم میرود، می خندد، نگاهش می کند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.