بریدهای از کتاب قصه ننه علی اثر مرتضی اسدی
1403/10/22
صفحۀ 118
دست از مداحی کشید. گفت:«خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریهی امیر وسط شور سینه زنی بچه ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپارهای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بیامان فواره میزد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفسهای آخرش گفت:«برادرها شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق بازی امیر با مولایش. به سختی خودش را جابهجا کرد و نیم خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت:«اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا در میان حسرت ما سلام به ارباب بی کفنش داد و پرکشید و رفت.
دست از مداحی کشید. گفت:«خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریهی امیر وسط شور سینه زنی بچه ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپارهای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بیامان فواره میزد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفسهای آخرش گفت:«برادرها شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق بازی امیر با مولایش. به سختی خودش را جابهجا کرد و نیم خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت:«اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا در میان حسرت ما سلام به ارباب بی کفنش داد و پرکشید و رفت.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.