بریدهای از کتاب یکی مثل همه اثر محمدرضا حدادپور جهرمی
1403/10/18
صفحۀ 155
الميرا لبخندی زد و گفت: «الهام میدونی دیروز که داشت اون دو تا جوون رو که بچه ها تیکه پارشون کرده بودن مداوا میکرد... خب من نزدیکش بودم دیگه... من و حاج خانم مهدوی داشتیم آب و بتادین و اینا واسش می بردیم. میدونی تو چهره ش چی نظرم رو جلب کرد؟ الهام لبخندی زد و با چهره ای مشتاق گفت: «چی؟» :المیرا گفت دو سه تا ریش سفید خیلی خوشکل رو چونه هاش بود تا حالا این قدر از نزدیک ندیده بودمش جای پسرمه اما خیلی اون دو سه تا ریش الهام با همین یک جمله از دنیا رفت اما با جمله آخر ،مامانش حتی اگر امکان احیا و زندگی پس از زندگی در او وجود داشت همان امکان هم رفت به امید خدا! چراکه المیرا که انگار نمیتوانست جملۀ آخرش را نگوید گفت: «وقتی تازه شروع شده و ریش ،آقایون چندتایی کوچولو وسط صورتشون سفید میشه خیلی سفیدش به چهره ش میآد و بامزه ترش کرده. جذاب تَرشون میکنه.
الميرا لبخندی زد و گفت: «الهام میدونی دیروز که داشت اون دو تا جوون رو که بچه ها تیکه پارشون کرده بودن مداوا میکرد... خب من نزدیکش بودم دیگه... من و حاج خانم مهدوی داشتیم آب و بتادین و اینا واسش می بردیم. میدونی تو چهره ش چی نظرم رو جلب کرد؟ الهام لبخندی زد و با چهره ای مشتاق گفت: «چی؟» :المیرا گفت دو سه تا ریش سفید خیلی خوشکل رو چونه هاش بود تا حالا این قدر از نزدیک ندیده بودمش جای پسرمه اما خیلی اون دو سه تا ریش الهام با همین یک جمله از دنیا رفت اما با جمله آخر ،مامانش حتی اگر امکان احیا و زندگی پس از زندگی در او وجود داشت همان امکان هم رفت به امید خدا! چراکه المیرا که انگار نمیتوانست جملۀ آخرش را نگوید گفت: «وقتی تازه شروع شده و ریش ،آقایون چندتایی کوچولو وسط صورتشون سفید میشه خیلی سفیدش به چهره ش میآد و بامزه ترش کرده. جذاب تَرشون میکنه.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.