بریدهای از کتاب هفت هزار و سیصد و یک روز بعد اثر راضیه بهرامی راد
1404/6/1
صفحۀ 126
تو زمان جنگ اونجایی که حنیف خریدار لنج همراه با مقداد، دست از سر سلما و لنج یاقوتش برنمیداره و سلما میفهمه امروز از پری دریایی خبری نیست و ماهی های پای لنجش از تکاپو افتادن و نمیتونن نجاتش بدن، عاشق سلما یعنی ایوب با اسلحه خریدار و مردمی که به لنج حمله کردن رو با شلیک هوایی تیر دور میکنه، حنیف که میخواد لنج رو هرجوری شده بخره دیالوگ های قشنگی داره خریدار لنج کیف پول را زیر بغل گرفت و برای ایوب دست زد: مرحبا به ئی غیرت! آفرین به ئی حیا، نور به قبر بزرگون کوت، عجب مرد بزرگی داشتیم و نمیدونستیم. تا تو هستی دشمن میخواییم چی کار؟ ها؟ عراقیا اگه ببینن تو ئی جایی که عروسی میگیرن. اینه آخرین تیر ایوب؟ کشتن همشهری و هم کوتی؟ بعد که ام ریحان دوست سلما غش میکنه و همه فکر میکنن هوا برش داشته و سلما دور زن رو با چاقو خط میکشه و ایوب میره که دختر پرستارش رو بیاره حنیف رو به سلما میگه: «زنم می گه جادوگری. زار خدر می گه شومی. عاموموسی می گه جاعل و قاتلی. تو کی هستی پریبانو؟» سلما سر از لنج بلند کرد مو خرمشهریم. همین. مقداد خندید: میگن از آب گرفتنت! حنیف سری جنباند و با کنایه گفت:« مگه غیر اینه که تو نظر کرده ای هان؟ چرا مردم بدبخته نجات نمیدی؟ چرا چسبیدی به ئی لنجت؟ پس خرمشهرت کو؟ تو که میدونی اهل مردن نیستی. هر کی هم بمیره تو زنده میمونی. خیلی از کشتی ها غرق شدن الا یاقوت تو، خیلی از مسافرا مردن الا تو» اینجا با رفتن حنیف و بقیه، سلما اینقدر گریه میکنه که کف لنج خیس میشه و ام ریحان به خیال اینکه بارون اومده چشم باز میکنه. از اینجا سلما میخواد هم نامیرا نباشه هم مردم رو نجات بده. عاشق داستان قشنگ و دنیای زیبای سلما و خرمشهر دیدنی توی این کتابم.
تو زمان جنگ اونجایی که حنیف خریدار لنج همراه با مقداد، دست از سر سلما و لنج یاقوتش برنمیداره و سلما میفهمه امروز از پری دریایی خبری نیست و ماهی های پای لنجش از تکاپو افتادن و نمیتونن نجاتش بدن، عاشق سلما یعنی ایوب با اسلحه خریدار و مردمی که به لنج حمله کردن رو با شلیک هوایی تیر دور میکنه، حنیف که میخواد لنج رو هرجوری شده بخره دیالوگ های قشنگی داره خریدار لنج کیف پول را زیر بغل گرفت و برای ایوب دست زد: مرحبا به ئی غیرت! آفرین به ئی حیا، نور به قبر بزرگون کوت، عجب مرد بزرگی داشتیم و نمیدونستیم. تا تو هستی دشمن میخواییم چی کار؟ ها؟ عراقیا اگه ببینن تو ئی جایی که عروسی میگیرن. اینه آخرین تیر ایوب؟ کشتن همشهری و هم کوتی؟ بعد که ام ریحان دوست سلما غش میکنه و همه فکر میکنن هوا برش داشته و سلما دور زن رو با چاقو خط میکشه و ایوب میره که دختر پرستارش رو بیاره حنیف رو به سلما میگه: «زنم می گه جادوگری. زار خدر می گه شومی. عاموموسی می گه جاعل و قاتلی. تو کی هستی پریبانو؟» سلما سر از لنج بلند کرد مو خرمشهریم. همین. مقداد خندید: میگن از آب گرفتنت! حنیف سری جنباند و با کنایه گفت:« مگه غیر اینه که تو نظر کرده ای هان؟ چرا مردم بدبخته نجات نمیدی؟ چرا چسبیدی به ئی لنجت؟ پس خرمشهرت کو؟ تو که میدونی اهل مردن نیستی. هر کی هم بمیره تو زنده میمونی. خیلی از کشتی ها غرق شدن الا یاقوت تو، خیلی از مسافرا مردن الا تو» اینجا با رفتن حنیف و بقیه، سلما اینقدر گریه میکنه که کف لنج خیس میشه و ام ریحان به خیال اینکه بارون اومده چشم باز میکنه. از اینجا سلما میخواد هم نامیرا نباشه هم مردم رو نجات بده. عاشق داستان قشنگ و دنیای زیبای سلما و خرمشهر دیدنی توی این کتابم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.