معرفی کتاب هفت هزار و سیصد و یک روز بعد اثر راضیه بهرامی راد

هفت هزار و سیصد و یک روز بعد

هفت هزار و سیصد و یک روز بعد

4.0
3 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

3

خواهم خواند

0

شابک
9786000353223
تعداد صفحات
228
تاریخ انتشار
1401/12/29

توضیحات

        در دل شب پاییزی، هنگامی که درخت ژینکو آخرین برگ‌هایش را به زمین می‌سپارد، داستانی به قدمت پنجاه سال آغاز می‌شود؛ داستانی که نه فقط روایت جنگ است، بلکه حماسه‌ای است از زندگی، عشق، و امید. «هفت‌هزاری و سیصد و یک روز بعد»، نوشته راضیه بهرامی راد، کتابی است که به شما این فرصت را می‌دهد تا سفری به عمق انسانیت و تجربه‌هایی که مرز بین واقعیت و خیال را محو می‌کنند، داشته باشید.
در این کتاب با سلما، زنی قوی و پرتلاش که زندگی‌اش را در جستجوی فرزند گمشده‌اش سپری کرده، آشنا می‌شوید. سلما که پایش به زنجیر امید بسته شده، در بستر رود کارون و بر روی لنجی به نام «یاقوت»، خاطرات و آرزوهایش را با موج‌ها در می‌آمیزد. این کتاب شما را به دنیایی می‌برد که در آن شخصیت‌ها نه فقط با گذشته خود دست‌وپنجه نرم می‌کنند، بلکه با واقعیت‌های تلخ‌وشیرین حال نیز روبرو هستند.
بریده‌ای از کتاب هفت‌هزار و سیصدویک روز بعد

پری تا نیمه از آب بیرون آمده بود و موهای بلندش را روی سینه‌های صدفی‌اش ریخته بود و شانه می‌کرد. چند مروارید به گیس‌هایش چسبیده بود و زیر نور آفتاب می‌درخشید. داد زده بود: «اگه آدمیزاد بودی عروسم می‌شدی.»
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به هفت هزار و سیصد و یک روز بعد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 126

تو زمان جنگ اونجایی که حنیف خریدار لنج همراه با مقداد، دست از سر سلما‌ و لنج یاقوتش برنمی‌داره و سلما‌ می‌فهمه امروز از پری دریایی خبری نیست و ماهی های پای لنجش از تکاپو افتادن و نمی‌تونن نجاتش بدن، عاشق سلما یعنی ایوب با اسلحه خریدار و مردمی که به لنج حمله کردن رو با شلیک هوایی تیر دور می‌کنه، حنیف که می‌خواد لنج رو هرجوری شده بخره دیالوگ های قشنگی داره خریدار لنج کیف پول را زیر بغل گرفت و برای ایوب دست زد: مرحبا به ئی‌ غیرت! آفرین به ئی حیا، نور به قبر بزرگون‌ کوت، عجب مرد بزرگی داشتیم و نمی‌دونستیم. تا تو هستی دشمن می‌خواییم چی کار؟ ها؟ عراقیا اگه ببینن تو ئی جایی که عروسی می‌گیرن. اینه آخرین تیر ایوب؟ کشتن همشهری و هم کوتی؟ بعد که ام ریحان دوست سلما‌ غش‌ می‌کنه و همه فکر می‌کنن هوا برش داشته و سلما دور زن رو با چاقو خط می‌کشه و ایوب می‌ره که دختر پرستارش رو بیاره حنیف رو به سلما‌ می‌گه: «زنم می گه جادوگری. زار خدر می گه شومی. عاموموسی می گه جاعل و قاتلی. تو کی هستی پری‌بانو؟» سلما‌ سر از لنج‌ بلند کرد مو خرمشهریم. همین. مقداد خندید: می‌گن از آب گرفتنت! حنیف سری جنباند و با کنایه گفت:« مگه غیر اینه که تو نظر کرده ای هان؟ چرا مردم بدبخته‌ نجات نمی‌دی؟ چرا چسبیدی به ئی لنجت‌؟ پس خرمشهرت کو؟ تو که می‌دونی اهل مردن نیستی. هر کی هم بمیره‌ تو زنده می‌مونی. خیلی از کشتی ها غرق شدن الا یاقوت تو، خیلی از مسافرا مردن الا تو» اینجا با رفتن حنیف و بقیه، سلما اینقدر گریه می‌کنه که کف لنج خیس می‌شه و ام ریحان به خیال اینکه بارون اومده چشم باز می‌کنه. از اینجا سلما‌ می‌خواد‌ هم نامیرا نباشه هم مردم رو نجات بده. عاشق داستان قشنگ و دنیای زیبای سلما و خرمشهر دیدنی توی این کتابم.

0

یادداشت‌ها