بریدۀ کتاب
1403/7/3
صفحۀ 77
روح الله رفته بود اردوگاه. گوشی اش را به نگهبانی تحویل داده بود. فقط شب اول با زینب تماس گرفت و گفت رسیده است سه چهار روز بود که زینب از او خبر نداشت مثل مرغ سرکنده دور خانه میچرخید تلفن همراهش مدام در دستش بود و پشت سرهم با او تماس میگرفت تماسهایی که همه شان بی پاسخ بود. تماس که قطع میشد بلافاصله دوباره شماره اش را می گرفت روح الله درگیر آموزش بود و یک لحظه هم فرصت نداشت که یاد گوشی اش بیفتد. بعد از سه چهار روز که گوشی اش را تحویل گرفت با تعجب دید ۲۵۰ تماس بی پاسخ. دارد نگران شد پیامکهایش را دید حدود ۵۰ تا پیام از طرف زینب بود که در تمام آنها نوشته بود روح الله من نگرانتم با من تماس بگیر بلافاصله با او تماس گرفت زینب به هوای زنگ روح الله گوشی اش را یک لحظه هم از خودش دور نکرده بود با دیدن شماره اش سریع جواب داد معلومه تو کجایی؟ مردم از نگرانی!» روح الله با تعجب گفت: «زینب، ۲۵۰ بار زنگ زدی؟ برای چی آخه؟ ۵۰ بار پیام دادی چرا» زینب که با شنیدن صدای روح الله آرام شده ،بود کمی بغض کرد🥺 و گفت خیلی نگرانت بودم همهش میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه #دلتنگ_نباش #شهید_روح_الله_قربانی
روح الله رفته بود اردوگاه. گوشی اش را به نگهبانی تحویل داده بود. فقط شب اول با زینب تماس گرفت و گفت رسیده است سه چهار روز بود که زینب از او خبر نداشت مثل مرغ سرکنده دور خانه میچرخید تلفن همراهش مدام در دستش بود و پشت سرهم با او تماس میگرفت تماسهایی که همه شان بی پاسخ بود. تماس که قطع میشد بلافاصله دوباره شماره اش را می گرفت روح الله درگیر آموزش بود و یک لحظه هم فرصت نداشت که یاد گوشی اش بیفتد. بعد از سه چهار روز که گوشی اش را تحویل گرفت با تعجب دید ۲۵۰ تماس بی پاسخ. دارد نگران شد پیامکهایش را دید حدود ۵۰ تا پیام از طرف زینب بود که در تمام آنها نوشته بود روح الله من نگرانتم با من تماس بگیر بلافاصله با او تماس گرفت زینب به هوای زنگ روح الله گوشی اش را یک لحظه هم از خودش دور نکرده بود با دیدن شماره اش سریع جواب داد معلومه تو کجایی؟ مردم از نگرانی!» روح الله با تعجب گفت: «زینب، ۲۵۰ بار زنگ زدی؟ برای چی آخه؟ ۵۰ بار پیام دادی چرا» زینب که با شنیدن صدای روح الله آرام شده ،بود کمی بغض کرد🥺 و گفت خیلی نگرانت بودم همهش میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه #دلتنگ_نباش #شهید_روح_الله_قربانی
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.